ارتینارتین، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
آرادآراد، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

آرتین والینا

مامان جون

1390/8/22 20:22
نویسنده : سعیده
695 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی دوست داشتم یه بار دیگه مامان جون رو ببینم ولی کاش یه روز زود تر

تصمیم به رفتن می گرفتم همش مامان جون نگران بود که آرتین تو راه سرما

بخوره .خیلی با خودم کلنجار رفتم روز آخر دلشوره عجیبی تو دلم افتاده بوداز

صبح 4 بار زنگشون زدم مامان جون می گفت چه خبر اینقد زنگ می زنی نمی

دونستم چی بگم گفتم می خواستم دستور شرین کردن زیتون رو ازتون بگیرم

مثل همیشه نبودن حوصله حرف زدن نداشتن گفتن نمی دونن

وقتی با مامان جون حرف می زدم حالشون به نظر بهتر مییومد ولی حرفاشون

یه چیز دیگه ای می گفت انگار می دونستن که دیگه نمی تونیم همدیگه رو

ببینیم از مرگ می گفتن و اینکه چه کارایی برای آرتین بکنم .دیگه حوصله این

دنیا رو نداشت دوست داشت همه چیز با خوبی و خوشی تمام بشه اما خیلی

دل پری داشت خیلی ها قدرشون رو نمی دونستن و با سهل انگاریاشون دل

مامان جون رو به درد آوردن .خستش کردن خسته خسته بهشون گفتم :مامان

این حرفارو نزنید دلم می لرزه گفت :لرزیدن نداره هر کسی یه روزی باید بمیره

دعا کن مرگ خوبی داشته باشم محتاج کسی نشم کسی رو به زحمت نندازم

گفتم خودم میام همه کاراتو می کنم منتتو می کشم این حرفا که نیست گفت

مواظب پسرت باش کلی قربون صدقش رفتم دوست داشتم پیشش بودم تا سر

تا پاشو می بوسیدم اما خیلی زود دیر می شه...

شبو با نگرانی خوابیدم صبح با صدای زنگ تلفن بازم دلم لرزید. اما دیگه همه چیز

تمام شده بودمامانجون ساعت 4:30بیدار شده وضو بگیره نماز بخونه پاهاش

حس نداشته زود بوده برای نماز آب می خورنو همون موقع تمام می کنن تا عصر

خودمو به خونه مامان جون رسوندم ولی چه فایده هر چی صدا زدم کسی نیومد

جلو پسرمو ببینه زوقمون کنه ببوستمون

حالا که اومدم اینجا هر روز صبح منتظر تلفن شون هستم با هر زنگ تلفنی کلی

امیدوار می شم می خوام از کارای آرتین براشون تعریف کنم روز آخر آرتین

براشون روی گوشی تلفن لی لی حوضک می کردو مامان جون کلی زوقشو می

کرد حالا دیگه برای کی بگم وقتی از موضوعی خیلی خوشحال می شم تو

ذهنم براشون تعریف می کنم ومی خوام برم زنگشون بزنم که یادم می یاد

که...ولی من حضورشون رو تو خونه حس می کنم می دونم که مامان جون تاابد

با من هست و دعاش پشت سرمه. به امید اینکه قدر بزرگترامون رو بدونیم و

ازوجودشون نهایت استفاده رو ببریم.برای شادی روح مامان جون هم دعا کنید.

مامان جون همیشه تو قلب من جا داری

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان رامیلا
22 آبان 90 20:45
سلام
عزیزم خیلی نازه خدا حفظش کنه .


مرسی!!!!!!!!!!!!!ببخشید چی نازه؟
بابا محسن
1 آذر 90 8:30
نه نه آل
4 دی 90 15:54
سلام عزیزم تسلیت میگم من که خداییش خیلی ناراحت شدم خدا بهت صبر بده سایه ات از سر بچه ت کم نشه.


مرسی.ممنون از همدردیتون.