مامان جون
خیلی دوست داشتم یه بار دیگه مامان جون رو ببینم ولی کاش یه روز زود تر
تصمیم به رفتن می گرفتم همش مامان جون نگران بود که آرتین تو راه سرما
بخوره .خیلی با خودم کلنجار رفتم روز آخر دلشوره عجیبی تو دلم افتاده بوداز
صبح 4 بار زنگشون زدم مامان جون می گفت چه خبر اینقد زنگ می زنی نمی
دونستم چی بگم گفتم می خواستم دستور شرین کردن زیتون رو ازتون بگیرم
مثل همیشه نبودن حوصله حرف زدن نداشتن گفتن نمی دونن
وقتی با مامان جون حرف می زدم حالشون به نظر بهتر مییومد ولی حرفاشون
یه چیز دیگه ای می گفت انگار می دونستن که دیگه نمی تونیم همدیگه رو
ببینیم از مرگ می گفتن و اینکه چه کارایی برای آرتین بکنم .دیگه حوصله این
دنیا رو نداشت دوست داشت همه چیز با خوبی و خوشی تمام بشه اما خیلی
دل پری داشت خیلی ها قدرشون رو نمی دونستن و با سهل انگاریاشون دل
مامان جون رو به درد آوردن .خستش کردن خسته خسته بهشون گفتم :مامان
این حرفارو نزنید دلم می لرزه گفت :لرزیدن نداره هر کسی یه روزی باید بمیره
دعا کن مرگ خوبی داشته باشم محتاج کسی نشم کسی رو به زحمت نندازم
گفتم خودم میام همه کاراتو می کنم منتتو می کشم این حرفا که نیست گفت
مواظب پسرت باش کلی قربون صدقش رفتم دوست داشتم پیشش بودم تا سر
تا پاشو می بوسیدم اما خیلی زود دیر می شه...
شبو با نگرانی خوابیدم صبح با صدای زنگ تلفن بازم دلم لرزید. اما دیگه همه چیز
تمام شده بودمامانجون ساعت 4:30بیدار شده وضو بگیره نماز بخونه پاهاش
حس نداشته زود بوده برای نماز آب می خورنو همون موقع تمام می کنن تا عصر
خودمو به خونه مامان جون رسوندم ولی چه فایده هر چی صدا زدم کسی نیومد
جلو پسرمو ببینه زوقمون کنه ببوستمون
حالا که اومدم اینجا هر روز صبح منتظر تلفن شون هستم با هر زنگ تلفنی کلی
امیدوار می شم می خوام از کارای آرتین براشون تعریف کنم روز آخر آرتین
براشون روی گوشی تلفن لی لی حوضک می کردو مامان جون کلی زوقشو می
کرد حالا دیگه برای کی بگم وقتی از موضوعی خیلی خوشحال می شم تو
ذهنم براشون تعریف می کنم ومی خوام برم زنگشون بزنم که یادم می یاد
که...ولی من حضورشون رو تو خونه حس می کنم می دونم که مامان جون تاابد
با من هست و دعاش پشت سرمه. به امید اینکه قدر بزرگترامون رو بدونیم و
ازوجودشون نهایت استفاده رو ببریم.برای شادی روح مامان جون هم دعا کنید.
مامان جون همیشه تو قلب من جا داری