ارتینارتین، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
آرادآراد، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

آرتین والینا

قصه خوندن الینایی

وقتی موقع خواب براشون قصه می خونم با دقت گوش می دن ولی باورم نمی شد که الینا خانم اینقدر خوب توجه کنه  یه روز دیدم در حال ورق زدن کتاب حسنی ما یه بره داشت بود.وباخودش یه چیزی با ریتم می خوند گوش دادمداشت می گفت:کشنگه پلنگه. ترجمه:لباس حسن قشنگه مثل پوس پلنگه ،حسابی ذوق کردم ، دیشب داشتم براش قصه حسنی نگو یه دسته گل می خوندم،هروقت می رسید به جایی که حسنی حموم نمی رفت می گفت:نخوام نخوام.هر وقت می رسید به واو واووامی گفت:واوواووا.وتو قصه خوندن با من همراهی می کرددختر گلم  
20 اسفند 1393

ناز گل خانم

الیناخانم تا داداشی باشن دخترخوب وگلی هستن امان از وقتی که داداش نباشه با اینکه داداشی کماذیتش نمی کنه بازم بدون اون تحمل نداره یا دشو داره یا لالایا هزارتا بهونه بنی اسراییلی دیگه دختری عاشق باباشه هرجا باشه اون باید در نزدیک ترین نقطه بهش باشهخیلی مهربونه هر کی هم کسی رو بزنه فهش معروفش رو بهش میده(گوژو)که اینم ازالطاف داداشه که توی مهمونی تولد از دوستان یاد گرفته.خیلی هم سریع الانتقاله . عاشقتم دختر مامان  گاهی وقتا با خودم فکر می کنم اگر دختر نداشتم یا دخترم اینقدر مهربون نبود چی کار می کردم. بوس بوس برای ناز گل خانم
14 اسفند 1393

تلویزیون

اون روز آرتین نشسته بودوکارتون نگاه می کرد شبکه یزد بودچندمدت بود که فکرش درگیر این مطلب بودکه آدما چطوری می رن تو تلویزیون  همون لحظه فکری به سرم زد زنگ زدم شماره صداسیما رو گرفتم و نوبت بهم دادن فرداشم با اجازتون از ساعت ۳ظهر رفتم اونجا وتا۸شب منتظر آقا آرتین بودم تا بیان  وخدا رو شکر بهش خوش گذشته بودموفق باشی پسر کنجکاو پی نوشت:الینا خانم چون کوچولو بودن ونمی تونستن رو صندلی بشینن نشد ببریم ...
14 اسفند 1393

روز تولد تو

از صبح رفتیم ۳تایی پارک برای نهار پسری رو به رستوران دعوت کردم با هم دیگه رفتیم مشیرالممالک پسری هوس کباب سفید کرده بود(جوجه کباب)اومدیم خونه یه استراحت کردیم وعصر بابایی بلیط نمایش عروسکی گرفته بود وبعد از ظهر هم ۳تایی رفتیم دانشکده ملاصدرا لرای دیدن نمایش و عکس با عروسکا که حسابی پسری خوشش اومده بود  شب که اومدیم دیگه نا نداشت فرداشم کیک و یه مهمونیه فوری گرفتیم وخدا رو شکر خیلی بهت خوش گذشت
22 دی 1393

اینم خانواده ما

چند شب پیش داشتم جزوه های کلاس فردامو آماده می کردم که آرتین و الینا هم کاغذ می خواستن تا اونا هم بنویسن یه مرتبه دیدم تا آرتین داره نقاشی می کشه  پسری چندان علاقه ای به نقاشی نداشت ونقاشی هم ،جز خط خطی چیزی نمی کشید این اولین   نقاشی اونه   اولی من هستم البته اول باباش روکشیده که کنار منه بعدالینا رو کنار باباش کشیده وبعد از اون هم خودشه با کله گندش اولین خصوصیت همه هم چشماشونه.بعد از اینکه ما چهار تا رو گشیده میگه اینم خانواده ما  بعدهم عموهاش ومادر بزرگشو کشیده  ...
20 آبان 1393

قورباغه الینا

الینا جون در حال قورت دادن قورباغه دومشه اولین پروژه رو که خیلی خوب وتقریبا بدون درد سرپشت سر گذاشت دومین پروژه قورت دادن مربوط می شد به گرفتن پوشک که خیلی از آرتین بهتر با این قضیه کنار اومد. پی نوشت: دختر لوس مامان خیلی مهربونی روز عاشورا داشتم روزه گوش می دادم یه خورده گریم گرفته بود که الینا و آرتین هر دو زدن زیر گریه که مامانی گریه نکنالینا که تا شب هر وقت صدای روزه می شنید بدو میومد طرف من و نگاه می کرد که من گریه نکنم. خیلی مهربونی دخترم همچنین تو پسری
18 آبان 1393

شهربازی و خط واحد

سلام بچه های گلم چند روز پیش تصمیم گرفتم بخاطر آقا آرتین با خط واحد بچه ها رو ببرم بیرون'شب قبل من و آرتین با خط واحد رفته بودیم خیابون وبا هم کلی صفا کردیم ذرت خوردیم و پسری پیش نهاد شهر بازی دادن 'از اونجا که بابا و الینا تو خونه منتظر بودن وقت نداشتیم بریم'و مجبور شدیم برگردیم فردای اون روزخیلی دلم به حال الینا جون سوخت اخه اون بیچاره بیشتر وقتا باید خونه مامان بزرگش بمونه تا ما بریم بیرون  خلاصه اون روز بابایی دیر میومد خونه ما هم بچه ها روآماده کردیم و راه افتادیم و از اونجایی که هیچ وقت خدا ما رو وا نمی گذاره دو تا از خانمهای همسایه هم ما رو دیدن و با بچه هاشون با  ما همراه شدن و کلی به بچه ها خوش گذشت .خط سواری و شهر ب...
12 آبان 1393

شیطونی های آرتینی

سلام عصر پاییزیتون بخیر وشادی  ولی من که از دست آرتین خیلی عصبانیم امروز تصمیم گرفته بودم اصلا باهاش در گیر نشم زهی خیال باطل مگه می ذاره اول رفته اسباب بازیش رو پر آب کرده و خودش و خواهرش و خونه رو خیس کرده  خشک کردم و سعی کردم با تذکر قضیه رو فیصله بدم۰بعد از اون خواهرش رو برداشته بی اجازه برده بیرون ۰اونم با تذکر ویادآوری اینکه باید اجازه بگیره ختم به خیر شد بعد از اون شروع به غر زدن کرده اونم با بیخیتلی رد کردیم ۰داشتم نماز می خوندم که با توجه به تذکر قبلش بازم از سرو کول من بالا رفت اینکه فدای سرش خواهرش هم هل می داد دیگه خشمم قلمبه شد و دستم کاری که نباید می کردو ۰۰۰    
27 مهر 1393